چرا من به جنگل و بیابان آمدم؟ از این رو نبود که آدمیان را عاشق بودم؟ اکنون خدای را عاشقم. آدمیان را دوست نمیدارم. انسان نزد من بسی ناقص است. عشق به انسان مرا تباه میکند.
- ۰ نظر
- ۲۶ فروردين ۹۸ ، ۰۴:۰۳
چرا من به جنگل و بیابان آمدم؟ از این رو نبود که آدمیان را عاشق بودم؟ اکنون خدای را عاشقم. آدمیان را دوست نمیدارم. انسان نزد من بسی ناقص است. عشق به انسان مرا تباه میکند.
اما ای دیوانه، برای بدرود این آموزه را به تو پیشکش میکنم:
آنجا که دیگر نمی توان عشق ورزید، باید آن را گذاشت و گذشت.
چنین گفت زرتشت، و دیوانه و شهرِ بزرگ را گذاشت و گذشت.
اینجا کودکی مشغول ساختن قلعه شنی است. او قلعه ای میسازد از دیدنش لذت میبرد و بعد آن را خراب میکند و دوباره شروع به ساختن میکند. تاریخ جهان در اینجا به ثبت رسیده و رویدادهای مهم در این محل به وقوع پیوسته است. در اینجا زندگی مثل دیگ جادوگران در جوش و خروش بوده، در اینجاست که وزش باد زمانه را به نوسان درمیآورد. تاریخ ساخته و باز خراب میشود. ما با جادو میآییم و با فریب میرویم. همواره چیزی در کمین نشسته است تا جای ما را عوض کند. زیر پای ما سفت و محکم نیست. حتی روی شن هم نایستادهایم . ما خود شن هستیم.
«یوستین گردر»
« او فرو می رود، می افتد اکنون »
اینجا
آنجا
هر دم و ساعت
تَسَخَرش می زنید؛
حقیقت است:
او در نزد شما زوال می یابد.
اَبَر بختش، ناخشنودی او شد
اَبَر روشنایی اش، در پی تاریکی تان است.
می خواهم بردٓوٓم
از صد پله
می خواهم بردٓوٓم و
بشنومتان
که بانگ می زنید:
< تو، سختی
پس ما از سنگ ایم؟ >
می خواهم بردٓوٓم
از صدها پله
و هیچ کس خواهانِ پله شدن
نیست.
اما اکنون خدای را دوست می دارم، نه آدمیان را. آدمی نزد من چیزی ست بس ناکامل. عشق به آدمی مرا مرگ آور است.
ای اختر بزرگ! تو را چه نیک بختی می بود اگر نمی داشتی آنانی را که روشنی شان می بخشی!
کتاب هایی هستند که اگر کسی با آن ها چنان که باید سر کند، یعنی جانمایه یِ اندیشه یِ آن ها را زندگانی کند، نقشی ناسِتُردَنی بر روان آدمی می گذارند، زیرا سر-و-کارِ آن ها با جانِ آدمی ست. این گونه کتاب ها نه کتابِ «معلومات» اند که عقلِ آدمی را خوراک دهند نه «ادیبات» که حس و عاطفه را برانگیزانند، بلکه جانِ آدمی را بیدار می کنند و با او در سخن می آیند. جان آدمی برتر از عقل و احساسِ اوست و آن گرهگاهی ست که در آن عقل و احساس با هم می آمیزند و به مرتبه ای والاتر برکشیده می شوند. و در آن مرتبه است که جانِ بیدار پدیدار می شود که با جهان از در سخن در می آید و مشکل او نه چیزهای ِ گذرایِ جهان و رمزمرّگیِ زندگی بلکه مسأله یِ جاودانگی و بی کرانگی ست؛ رازِ هستی ست. چنین کتاب ها می خواند دری به رویِ جاودانگی و بی کرانگی باشند و انسان را از تنگنای جهانِ روزمرّه یِ احساس و کوته بینیِ عقلِ خودبنیاد برهانند. کتاب های مقدّس چنین اند و کسی به جانمایه یِ کلامِ شان راه می برد که جان اش در پرتوِ آن کلام به روی جاودانگی و بی کرانگی گشوده شده باشد. چنین گفت زرتشت نیز چنین کتابی ست، جانی که این جا در این کتاب زبان به سخن می گشاید سخت درگیرِ همان مسایلی ست که هر جانِ گشوده به روی جاودانه و بی کرانه با آن روبه روست. از این رو، کلامِ پرطنینِ شاعرانه و پیامبرانه یِ آن بساهنگام لحنِ کتابِ مقدسِ یهودا-مسیحی را دارد و سخت درگیر با آن است. درگیری آن با انسانِ مدرن و روحِ مدرنیّت و پیام آوری ای که برای گذار از آن می کند، آشکارا جنگ و گریزِ آن را با روحِ تاریخ و تمدن اروپایی نشان می دهد.
به همین دلیل، چنین گفت زرتشت کتابی ست ژرف اثرگذار. کتابی که می توان عمری را با آن سر کرد، به آن عشق ورزید، پیوسته به آن روی آورد و از آن گریخت. امّا کسی که جان اش با جانِ کلامِ آن درآمیخت، دیگر دشوار از داریره یِ نفوذِ آن بیرون می تواند رفت.