چرا من به جنگل و بیابان آمدم؟ از این رو نبود که آدمیان را عاشق بودم؟ اکنون خدای را عاشقم. آدمیان را دوست نمیدارم. انسان نزد من بسی ناقص است. عشق به انسان مرا تباه میکند.
- ۰ نظر
- ۲۶ فروردين ۹۸ ، ۰۴:۰۳
چرا من به جنگل و بیابان آمدم؟ از این رو نبود که آدمیان را عاشق بودم؟ اکنون خدای را عاشقم. آدمیان را دوست نمیدارم. انسان نزد من بسی ناقص است. عشق به انسان مرا تباه میکند.
در عشق، یک نفر به اضافه ی یک نفر مساوی یک است.
ژان پل سارتر
بر عشق چو میچسبد عاشق ز چه رو خسپد
چون دوست نمیخسپد با آن همه مطلوبی
اما ای دیوانه، برای بدرود این آموزه را به تو پیشکش میکنم:
آنجا که دیگر نمی توان عشق ورزید، باید آن را گذاشت و گذشت.
چنین گفت زرتشت، و دیوانه و شهرِ بزرگ را گذاشت و گذشت.
اینجا کودکی مشغول ساختن قلعه شنی است. او قلعه ای میسازد از دیدنش لذت میبرد و بعد آن را خراب میکند و دوباره شروع به ساختن میکند. تاریخ جهان در اینجا به ثبت رسیده و رویدادهای مهم در این محل به وقوع پیوسته است. در اینجا زندگی مثل دیگ جادوگران در جوش و خروش بوده، در اینجاست که وزش باد زمانه را به نوسان درمیآورد. تاریخ ساخته و باز خراب میشود. ما با جادو میآییم و با فریب میرویم. همواره چیزی در کمین نشسته است تا جای ما را عوض کند. زیر پای ما سفت و محکم نیست. حتی روی شن هم نایستادهایم . ما خود شن هستیم.
«یوستین گردر»
وقتی دیگران کور کورانه حقیقت را دنبال میکنند،
فراموش نکن هیچ چیز حقیقی نیست
سلام
امیدوارم که همگی سال خوبی رو شروع کرده باشید.
چند مدتی بود که تاریکی به حال خودش رها شده بود که عمدتاً ناشی از درگیری های زندگی پر مشغله من هستش.
اما الان که دارم برای سال جدید برنامه ریزی میکنم می خوام جدیتر رو بلاگ کار کنم و زود ب زود آپدیت کنم ;)
از همه ی دوستانی که نظراتشون رو ارسال کردن هم تشکر میکنم. نظرات شما بسیار دلگرم کننده ست.
با آرزوی سلامتی و موفقیت برای همه
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلافروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
اکنون که جهان را بخوشی دسترسیست
هر زنده دلی را سوی صحرا هوسیست
بر هر شاخی طلوع موسی دستیست
در هر نفسی خروش عیسی نفسیست.
روزیست خوش و هوا نه گرمست و نه سرد
ابر از رخ گلزار همیشوید گرد
بلبل بزبان پهلوی با گل زرد
فریاد زند که می باید خورد!