خاستگاه های فردی و اجتماعی روان نژندی
خاستگاه های فردی و اجتماعی روان نژندی
تاریخ علم تاریخ احکام اشتباه آمیز است. این احکام اشتباه امیز هرچند که نشانگر پیشرفت اندیشه اند در عین حال دارای کیفیتی ویژه اند و آن باروری آنهاست. در ضمن آنها اشتباهات محض نیستند بلکه گفتار هایی هستند که حقیقتشان به سبب تصورات نادرست پنهان مانده و در قالب مفهوم های ناپسند و اشتباه گنجانده شده اند. آنها تصورات عقلینی هستند که در بردارنده بذر راستی اند و با تلش پیوسته بشر برای کسب دانشی درست و عینی در باره انسان و طبیعت به رشد و شکوفایی می رسند. بسیاری از مفاهیم ژرف انسانی و اجتماعی ابتدا در افسانه ها و داستانهای جنّ وپری بررخی دیگرد اندیشه های متافیزیکی و برخی نیز درفرضیات علمی که نادرستی انها پس از یک یا دونسل اثبات شده تجلّی پیدا کرده اند.
درک اینکه چرا سیر تکاملی اندیشه بشر اینچنین بوده چندان مشکل نیست. هدف هر موجود اندیشمند انسانی درک تمامیت حقیقت و فهم کلّیت هر پدیده ای است که او را متحیر و سر در گم میکند. انسان تنها یک زندگی کوتاه دارد و نیازمند آنست که در این محدوده کوتاه زمانی تصویری از واقعیت جهان بدست آورد. اما او تنها وقتی قادر به درک این تمامیت می شد که طول عمرش همسان و برابر با طول عمر نژاد انسان می بود. تنها در جریان تکامل تاریخی است که انسان شیوه ها و تکنیکهای مشاهده را بسط و گسترش می دهد به عنوان مشاهده گر عینیت و واقعیت بیشتری کسب می کند و به جمع آوری داده های نو که لازمه شناخت اند می پردازد اگر آدمی در پی شناخت تمامیت باشد. افزون بر این خلیی هست بین آنچه که حتی بزرگترین نوابغ به عنوان حقیقت تجسم می کنند و محدودیتهای دانش که بستگی به رویداد مرحله تاریخی ای دارد که آدمی بر حسب اتفاق در آن زندگی می کند. از انجایی که ما نمیتوانیم در سرگردانی و بلا تکلیفی بسر بریم بوسیله ابزار دانش موجود ولو اینکه این ابزار فاقد آن اعتبار لازم باشد که ماهییت بینش ممکن است داشته باشد پر می کنیم.
هر اکتشافی که شده و خواهد شد تاریخ طولانی دارد و حقایقی که با خود در بر داشته اند راههای بیان آشکارتر و تحریف نشده و فرمول بندی های مناسبتر بوجود آورده اند. گسترش اندیشه علمی چنان نبوده که به سبب اشتباه بودنشان مترود و احکام نوین صحیح تری جایگزینشان شده بلکه این مساله نسبتاً جریان پیوسته تعبیر و تفسیر مجدد احکام پیشین بوده که بدین وسیله شالوده و هسته اصلی شان از عناصر تحریف کننده آزاد شده است. پیشگامان بزرگ اندیشه که فروید از جمله آنهاست بیانگر اندیشه ها و ایده هایی بوده اند که تعیین کننده پیشرفت اندیشه علمی برای قرن ها است. گاهی اوقات نظرپردازان در حوزه فعالیتشان خودشان را با یکی از دو جهتی همسو می کنند که قادر به تمایز بین آنچه که لازم و اساسی و آنچه که غیر اساسی و پیش آمدی است نیستند و سر سختانه از کل سیستم استاد دفاع می کنند که بدین گونه جریان روشنگری و تبیین و تفسیر مجدد را مسدود می کنند یا مرتکب همان اشتباهی می شوند که قادر به تمییز بین اساسی و غیر اساسی نیستند و با همان سر سختی با تئوری های قدیمی مخالفت میورزند و در صدد جایگزینی انها با تئوری های جدید خودشان بر می آیند. هم نرمش ناپذیری غیر معمول و هم جدیت رایج و معمول هر دو باعث عقیم ماندن سیر تکاملی سودمند بینش استاد میشوند. با وجود این آنچه مهم است تعبییر و تفسیر مجدد تحقیق و برسی گسترده و فهم اینکه بعضی از مفاهیم بدلیل محدودیت های اندیشه که ویژه آن دوره تاریخی است که ان اندیشه ها برای اولین بار فرمولبندی شدند ملزوماً اشتباه بیان و درک شده اند. علاوه بر این ممکن است گاهی احساس کنیم که نویسنده را بهتر از خودش درک میکنیم ولیکن ما تنها به سبب نور هدایتگر اندیشه های اصلی نویسنده قادر به این مسئله هستیم. این قاعده کلی که شیوه پیشرفت علمی بازنگری و تفسیر مجدد اندیشه های بنیادین است تا تکرار یا دور انداختن آنها بدرستی با فرمولبندی های تئوریکی فروید سازگاری دارد. به ندرت ممکن است که یکی از کشفیات فروید دربردارنده حقایق بنیادین نباشد و در عین حال مناسب و در خور با گسترشی اساسی فراسوی مفاهیمی که با ان ملبس گشته اند نباشد.
مثال بارزی از این مورد تئوری خاستگاه های روانژندی فروید است. بر این باورم که ما هنوز دانش اندکی در باره آنچه که روانژندی را شکل می دهد داریم و بسی کمتر در باره خاستگاه های آن می دانیم. پیش از آنکه به کسب جوابی قطعی و نهایی امیدوار باشیم باید اطلاعات و داده های بیشماری در زمینه فیزیولوژی انسان شناسی و جامعه شناسی گردآوری گردد. بر این خواهم بود که از نظر فروید در باره خاستگاههای روان نژندی بعنوان مثالی از آن قاعده کلی که بازنگری و تفسیر مجدد متد مفید و کاربردی پیشرفت علمی است استفاده کنم.
فروید اظهار می دارد که عقده اودیپ بصورت توجیه پذیری مرتبط با هسته روان نژندی است. معتقدم که این یکی از بنیادی ترین نظرها در مورد خاستگاههای روان نژندی است منتها فکر میکنم که این نظر بایستی تصحیح و دوباره با نظرگاه ها و باورمندی هایی متفاوت از آنچه فروید در ذهن داشت تفسیر و تبیین گردد. آنچه منظور فروید از گفته اش بود اینست که پسر بچه به سبب گرایش جنسی که نسبت به مادرش دارد رقیب پدرش میگردد و گسترش روان نژندی عبارت از کوتاهی و قصور به شیوه ای رضایت بخش در رفع و غلبه کردن بر اضطرابی است که ریشه در این رقابت دارد. باور دارم که فروید به درک یکی از بنیادی ترین ریشه های روان نژندی نائل آمد که اشاره به تضاد و کشمکش بین کودک و اقتدار والدین و ناتوانی و سرخوردگی کودک در بر طرف کردن این کشمکش به شیوه ای بسنده و رضایت بخش دارد. ولی فکر نمی کنم که رقابت جنسی ضرورتاً عامل این تضاد و کشمکش باشد بلکه این ناشی از واکنش کودک به فشار اقتدار والدین و ترس از آن و فرمانبرداری و اطاعت از آن است. پیش از آنکه به توضیح دقیق این مساله ادامه دهم مایل هستم که دو نوع اقتدار را از هم تمییز دهم. یکی اقتدار عینی و معقول است که بر اساس شایستگی و توانایی فرد در ایفای عمل به درستی در رابطه با امر هدایت و رهبری است که او بر عهده دارد. این نوع اقتدار را می توان اقتدار عقلانی خواند. در تقابل با اقتدار عقلانی اقتدار غیر عقلانی هست که بر اساس قدرتی است که که صاحب قدرت بر آنهایی که تحت کنترل و نفوذش هستند دارد و ترس و هیبتی که اینان نسبت به صاحب قدرت دارند.
در بیشتر فرهنگها روابط انسانی عمدتاً تحت کنترل و نفوذ اقتدار غیر عقلانی است. مردم جامعه ما همچون بیشترین جوامع با سازگارشدن با نقش اجتماعیشان به بهای واگذارکردن بخشی از اراده اصالت و خودانگیختگی شان در ارتباط با پیشینه تاریخی ایفای نقش می کنند. در حالیکه هر موجود انسانی خود با همه توانایی های بالقوه اش نمایانگر تمامی نژاد انسان است هر جامعه فعال اساساً در جهت حفظ و بقای خویش می کوشد. کارکرد های خاص هر جامعه به وسیله یک سری عوامل عینی اقتصادی و سیاسی که در هر مرحله پیشرفت تاریخی معلوم و مسلم اند تعیین می شوند. کارکردهای جوامع بایستی در چارچوب امکانات و محدودیتهای موقعیت ویژه تاریخیشان باشد. برای انکه جامعه ای بدرستی عمل کند اعضای ان بایستی در پی کسب چنان منشی باشند که در انها نیاز به رفتاری را ایجاد کند که بعنوان اعضای ان جامعه یا طبقه خاصی در آن بایستی داشته باشند انان بایستی خواستار انجام انچه که عیناً ضروری است باشند. فشار بیرونی باید بوسیله اجبار درونی و آن نوع از انرژی انسانی که متوجه ویژگی های منش است جایگزین گردد.
تا زمانی که بشر به حالت سازمان یافته ای که در آن سود فرد و جامعه یکی است دست نیافته اهداف و مقاصد جامعه به بهایی گزافتر یا ناچیزتر از ازادی و خودانگیختگی فرد حاصل می شود. این هدف بوسیله جریان اموزش و تربیت کودک اجرا می گردد. با وجود انکه هدف از اموزش و پرورش رشد و باروری توانا ییهای بالقوه کودک است همچنین هدف دیگر ان محدود کردن استقلال و ازادی کودک است تا بدان درجه که لازمه بقای ان جامعه خاص است. با وجود این حقیقت که جوامع با توجه به شدت تاثیرپذیری کودک از اقتدار غیر عقلنی با هم دیگر تفاوت دارند این همیشه بخشی از کار تربیت کودک بوده که اینچنین روی می دهد.در اغاز کودک مستقیما با جامعه برخورد و تماس ندارد بلکه بواسطه والدینش اشنا می شود که ساختار منش شان و الگوهای اموزشی نمایانگر ساختار اجتماعی است و نیز سازمانی با ماهییتی روانشناختانه ازجامعه هستند سپس چه اتفاقی برای کودک در ارتباط با پدر و مادرش می افتد. او از طریق انها مواجه با ان نوع اقتداری میکند که در جامعه خاصی که در ان زندگی میکند مرسوم است و این نوع اقتدار گرایش به شکستن و نابود کردن اراده خودانگیختگی و استقلالش را دارد.
این متن ویرایش شده است. برای دریافت فایل مقاله کلیک کنید.