نامه اول
سلام
امروز دست هایم را توی ایستگاه قطار گذاشتم و آمدم. گفتم اگر آمدی، حداقل کسی باشد که برایت دستمالی ابریشمی با گل سرخ تکان بدهد.
این خیابان و جاده ها هم که تمام نمی شود، هر چه بیش تر می دوی کم تر میرسی، انگار جاده ها از دل چشمه ها می جوشند و می آیند بیرون، و چه عادت بدی است نرسیدن!
مادربزرگ همیشه میگفت: جای زخم تن خوب می شود؛ جای زخم زبان نه.
تا امروز که چشم هایم می سوزد و بی خود از حرف هایت گریه ام گرفته، نمی فهمیدم چرا توی سینه ام پرنده ای زخمی، نفس نفس می زند.
به من گفتی: راه خانه ی تو دور است.
گفتی: تو از آن طرف برو.
گفتی: و من از سمت ریل ها می روم.
و نگفتی که پس از این همه سال، راه های رفته را از کجا برگردم و نگفتی تا پای تیر برق یک، دو، سه ...
خب باشد. من چشم میگذارم و می شمارم. حالا چه تو پشت لبخندت باشی یا نباشی و اسم کوچکت را که یعنی چشم هایم، صدا بزنم یا نزنم.
هر جا که باشی حتی خالی از من، دوستت دارم را سک سک می کنم.